
برای منی که پیش از این کتاب «انسان در جستجوی معنا»، کتاب «نبرد من» نوشته هیتلر رو خونده بودم، تجربه ی خیلی خاصی بود.🤦♂
نگاه کردن به یک موضوع از دو جناح مختلف گاهی خیلی از سوالات ذهنت رو پاسخ میده؛ و در عین حال باعث پرسش سوالاتی عمیق تر و پر رنج تر میشه.
وقتی صحبت ها، دلایل و استدلال هایی که #هیتلر در کتابش برای کارهایی که انجام داده رو مطالعه می کنی و در نقطه مقابل با دردها و رنج های بی شماری که انسان ها در طول جنگ های جهانی (امثال آقای ویکتور فرانکل) تجربه کردند مواجه میشی، در واقع اثرات ناشی از تفکرات هیتلر رو می بینی و یک سوال بین هزاران سوال شکل گرفته در ذهنت، بیداد میکنه!
و اون اینکه مردمان قرن بیستم الان کجا هستند؟
آیا این فرصت اندک زیستن که به ما داده شده، باید بدین شکل سپری می شد؟
قرنی در خون گذشت و چه کسی قادر به پاسخ تمام آن دردها و رنج ها خواهد بود؟ واقعا چه کسی؟!
حقیقتا مفهوم انسان چقدر ناشناخته و ترسناک می تونه باشه!
البته آقای فرانکل با نقل قولی در مقدمه کتاب تلاش می کنند تا انسان را آنگونه که هست، بیان کنند.( تعریفی کلی)
ما انسان را آن گونه که واقعا هست، شناختیم.
بالاخره انسان موجودی است که اتاق های گاز آشویتس را اختراع کرد؛ اما او نیز همان موجودی است که ایستاده و با دعای رب یا شمع اسراییل بر لبانش، وارد آن اتاق های گاز شد.
کتاب پر از جملات روانشناسی است که در خلال داستان ها و حوادثی که بر نویسنده گذشته بیان میشه.
اولین جمله ای که من باهاش در ابتدای کتاب برخورد کردم، این بود که ؛
نیروهای خارج از کنترل شما، می توانند هر چیزی را که دارید از شما بگیرند، بجز یک چیز و آن آزادی در انتخاب نحوه واکنش به موقعیت است.
این طرز تفکر واقعا معجزه می کنه! اینکه شما بتونی احساساتت رو از وقایعی که برات رخ می ده تمیز قائل بشی، برای من بسان یک معجزه ای می مونه که در درون یک ابر انسان رخ داده.
این جمله رو شما هم بخونید:
فقط زندانیانی می توانستند زنده بمانند که پس از سال ها انتقال از اردوگاهی به اردوگاه دیگر، از تمام تردید ها و محذورات اخلاقی خود در جدال برای حیات دست کشیده بودند.
آیا باید به معنای همین جمله در بافت متن اکتفا کرد؟ یا میشه متن رو به تجربیات انسان در مواجه با حوادث مختلف زندگیش و تصمیماتی که میگیره تشبیه ام کرد.
و نویسنده تلاش داره تا نشون بده دورانی رو سپری کرده که قانون حاکم، قانون جنگل بوده و بس.
سه مرحله از واکنش های ذهنی زندانی (یا شخصی که در فشار شدید رنج هاست) نسبت به زندگی آشکار می شود؛
مرحله اول دوران پس از ورود به اردوگاه است (یا همان لحظاتی از زندگی که در آن غرق در رنج ها می شویم) و علامت مشخصه آن شوک است.
مرحله دوم دورانی است که زندانی به خوبی در روال کمپ جا افتاده است و علامت مشخصه آن بی تفاوتی نسبی به مسائل پیرامون خویش است. (و به نوعی مرگ عاطفی رخ داده)
مرحله سوم دوران پس از آزادی است که زندانی آزاد شده، توانایی درک و احساس رضایت را به طور کامل از دست داده و مجبور است دوباره و به آرامی آن را یاد بگیرد.
در این قسمت با مرحله اول پیش میریم و نکاتی که بنظرم قابل توجه هستند رو بیان می کنم.
نویسنده در مورد کاپو ها (زندانی هایی که سرپرست دیگر زندانیان بودند و توسط مأموران اس.اس حزب نازی گماشته می شدند) صحبت می کنه، مثلا با وجود اینکه خودشون زندانی بودند ولی از ماموران اس.اس سخت گیرتر و بی رحم تر عمل می کردند و اغلب انسان هایی بودند که بخاطر حفظ بقا خودشون دست به هرکاری می زدن.
به یاد میارم زمانی که از لحاظ ذهنی شوکی بهم وارد میشد، درونم پر از حرف هایی بود که بهم امیدواری می داد، این چنگ انداختن به اتفاقات امیدوارکننده و خیالی آینده، که درست میشه، که فلان اتفاق می افته و جای هیچ نگرانی نیست… نه تنها مدت زمان رنج کشیدنم رو بیشتر می کرد بلکه وقتی اون اتفاق هم نمی افتاد دردی مضاعف بر اون چه که باید تحمل می کردم نصیبم می کرد. غافل از اینکه تمام آنچه که من الان دارم تجربه می کنم، پیش از این لحظه اتفاق افتاده و من الان با تاثیرات اون ها مواجه و درگیرم. ( که در روان پزشکی بهش هذیان مهلت مجازات گفته میشه)
در ابتدای مسیر مرحله اول، تلاش انسان در حالت شوک ذهنی بر اینکه تمام چیزهایی رو که در زندگی براش مهم هستند رو حفظ کنه، به هر قیمتی که شده. و قطعا این خواسته خفظ کردن باعث میشه تا متحمل رنج های بسیاری بشه. این مرحله برای هر انسانی با توجه به روحیات ش متفاوت خواهد بود.
نقطه اوج مرحله اول واکنش روانی است که انسان باید از آن عبور کند تا بتواند با دردها و رنج های خود رو به رو شود، آن نقطه اوج پذیرش اتفاقی است که رخ داده و فراموش کردن کامل گذشته خود. (عبور از من)
هرچه انسان تلاش کند تا تکه هایی از «من» گذشته را با خود حمل کند، زمان و شدت شکنجه اش نیز به مراتب افزایش خواهد یافت تا در نهایت مجبور به رها کردن آن تکه ها خواهد شد.
نتیجه این کنش های ذهنی، از بین رفتن توهمات انسان در رابطه با موضوع مورد رنج اوست و به او برای دیدن واقعیت های موجود کمک می کند. کما اینکه ممکن است با دیدن واقعیت های تلخ، احساسات به شکل طنز تلخ جلوه کنند که خود این نیز یک مکانیسم دفاعی بدن است.
این جمله نیز قابل تامل است!
کتاب های درسی دروغ می گویند! که انسان نمی تواند بیش از چند ساعت بدون خواب زندگی کند! کاملا اشتباه است. در اردوگاه های کار اجباری انسان ها مدت ها بدون خواب و غذای کافی زنده مانده اند.
انسان بنده عادت است، همانطور که داستایوفسکی انسان را موجودی تعریف می کند که به هر چیزی می تواند عادت کند. دکتر فرانکل نیز بر این باور است که انسان می تواند به هر چیزی عادت کند! اما از ما نپرسید که چگونه!
مورد بعدی که در مرحله اول برای همه انسان ها رخ خواهد داد و تنها دوز آن متفاوت است، فکر به خودکشی است؛ که زاییده ناامیدی از وضعیت موجود است. و در این مرحله زندانی یا انسان از مرگ هیچ هراسی ندارد و بعضا دست به چنین کاری می زند.
و در نهایت، بخش اول رو با جمله ای از لسینگ (فیلسوف و شاعر آلمانی) پایان می دهم که برای شخص من مانند ریختن آبی بر روی آتش بود.
چیزهایی وجود دارند که باعث می شوند شما عقل خود را از دست بدهید؛ مگر اینکه عقلی برای از دست دادن نداشته باشید. واکنش غیرطبیعی، به یک موقعیت غیرطبیعی، رفتاری طبیعی است.
با گذر از مرحله اول و پذیرش واقعیت های موجود، زندانی/انسان بدلیل بی تفاوتی نسبی به نوعی مرگ عاطفی دچار می شود.
در این حالت زندانی که وارد مرحله دوم از واکنش های ذهنی شده است، به تمام اتفاقاتی که در پیرامونش رخ می دهد بی تفاوت شده و دگر حوادث و اتفاقات کوچک ترین اهمیتی برای او ندارند.
دقیقا جایی است که احساسات بشدت سرکوب شده، کمرنگ می شوند و تنها انسان/زندانی نظاره گر است و توجهی به هیچ چیز ندارد.
بی تفاوتی به هر آن چیز خارج از خود یک مکانیسم دفاعی ضروری برای حفظ بقا است. واقعیت پذیرفته شده توسط زندانی کم رنگ می شود و تمام تلاش ها و احساساتش بر یک وظیفه متمرکز می شود، حفظ جان خود و عزیزان.
از طرفی بدلیل میزان بالایی از سو تغذیه که زندانیان از آن رنج می بردند، طبیعی بود که میل به غذا غریزه ی اصلی و اولیه ای بود که ذهن زندانیان حول آن متمرکز بود.!!
گاهی بحث های طولانی و بی پایانی درباره منطقی بودن یا نبودن روش های جیره بندی ناچیز نان مان که فقط یک بار در طول روز دریافت می کردیم، برگزار می شد.
این موضوع رو بسط بدید به دیگر نیازهای انسان که باید تامین بشه، در صورتی که موفق به تامین نیازها نباشیم برای هر کدام از آن ها دقیقا همچین چرخه ای وجود خواهد داشت، یعنی درگیری های بی پایان ذهنی!
در بخشی از کتاب نویسنده بیان می کنه با وجود اینکه زندانیان به یک خواب زمستانی فرهنگی فرو رفته بودند اما در اردوگاه همیشه دو موضوع مورد استثنا بود؛ سیاست و مذهب!
همانطور که حدث می زنید، سیاست رو بدلیل پیگیری اخبار جنگ دنبال می کردند.
ولی بعضی از زندانی ها عمیقأ به سوی مذهب کشیده می شدند و از هر فرصتی برای راز و نیاز و بهبود زخم های روحی خود استفاده می کردند.
دکتر فرانکل؛ فکری من را متحیر کرد:
این حقیقت که عشق و محبت بالاترین هدفی است که انسان آرزوی رسیدن به آن را دارد.
در موقعیت ویرانی و پریشان حالی مطلق، زمانی که تنها دستاورد انسان تحمل رنج هایش به شیوه ای صحیح و شرافت مندانه است، در چنین موقعیتی، انسان می تواند با تامل عاشقانه در تصویری که از محبوبش دارد، کامروا شود.
این طنین زندگی درونی به زندانی کمک می کرد تا به گذشته پناه ببرد و از پوچی و فقر روحی وجودش بگریزد.
هرچه زندگی درونی زندانی قوی تر و بهتر می شد، او زیبایی هنر و طبیعت را نیز مانند قبل تجربه می کرد.
گاهی اوقات زندانیان برای فرار از وضعیت موجود، با ایجاد حس شوخ طبعی تلاش می کردند تا رویاهای سرگرم کننده ای درباره ی آینده از خود ابداع کنند. (ترفندی برای زنده ماندن)
لذت های ناچیز زندگی در اردوگاه نوعی شادی منفی و به قول شوپنهاور نوعی رهایی از رنج را به صورت نسبی فراهم می کرد.
در این مرحله ذهنی (مرحله دوم) شخصیت انسان به حدی درگیر میشد که در یک آشفتگی روانی گرفتار می ماند، به طوری که تمام ارزش هایش تهدید و زیر سوال می رفت.
این انتخاب ها هستند که تعیین می کنند، آیا او شایسته رنج های خود است یا نه.
ارزش هایی که بواسطه تحمل رنج های کشیده شده نصیب انسان می شوند، قدرت درونی او را افزایش می دهند.(دستاوردهای معنوی)
و آنچه که در نهایت مسئول وضعیت یک زندانی(یا انسان در رنج است) عظمت درونی اوست.
ناامید کننده ترین بخش این بود که یک زندانی نمی دانست مدت حبس او چقدر خواهد بود. (هیچ تاریخی برای پایان رنج هایش مشخص نشده بود و در واقع می توان زندگی زندانی رو به عنوان هستی موقت و مجهول تعریف کرد)
یک نکته زیبایی که بیان میشه اینکه، تازه وارد ها معمولا از شرایط اردوگاه چیزی نمی دونستن و در بدو ورود به اردوگاه تغییری در ذهن افراد ایجاد می شد و با پایان بلاتکلیفی آنها ، بلاتکلیفی جدیدی در مورد سرانجام کار فرا می رسید…
اگر انسان در رنج با زندگی موقتی اش کنار نیاید، زندگی اش را و اهدافش را به طور کامل نادیده می گیرد و کل ساختار زندگی و اهداف درونی اش تغییر می کند و نشانه هایی از ناکارآمدی شخصی در او پدیدار می شود.
انسانی که به خود اجازه ی ناامیدی می دهد، کسی است که هیچ هدفی در آینده نمی بیند و خود را درگیر افکار گذشته می کند و این درگیری باعث نادیده گرفتن فرصت ها برای ایجاد چیزهای مثبت در زندگی می شود.
به قول بیسمارک نخستین صدراعظم آلمان (معروف به صدراعظم آهنین) : زندگی مانند گذراندن لحظاتی در دندان پزشکی است. شما همیشه فکر می کنید که بدترین اتفاقات در راه هستند، اما بدترین اتفاقات قبلاً افتاده و تمام شده اند.
داشتن هدف و آینده نگری مثبت، قدرت درونی کافی را برای مقابله با تأثیرات منفی آسیب های روانی برای زندانی فراهم می کرد..
یکی از نشانه های زندانی(انسان در رنج) نشخوار فکری و فکر کردن در مورد مسایل بی اهمیت است. که با آینده بینی و تفکر به آینده از رنج های زمان حال او کاسته می شود..
پروفسور اسپینوزا (فیلسوف هلندی که مهم ترین اثرش اخلاقیات بود و در آن دوگانه انگاری دکارتی را به چالش می کشد) در کتاب اخلاقیات خود تاکید می کند که «عاطفه و آینده نگری انسان منبع تمام رنج های اوست، اما به محض اینکه تصویر واضح و دقیقی از چگونگی درک عاطفی مان ایجاد کنیم، دیگر رنج نخواهیم کشید.»
و در بخشی جمله ای از نیچه بیان می شود که « کسی که چرایی برای زندگی کردن دارد، از عهده هر چگونه ای بر می آید»
یک پاراگرافی هست در خصوص نگرش افراد به زندگی که خالی از لطف نیست، آنچه برای بقای یک انسان نیاز است، تغییر اساسی در نگرش وی نسبت به زندگی می باشد. اینکه انسان خودش را در رنج ها و سختی ها پیدا می کند! و اینکه مهم نیست ما چه انتظاری از زندگی داریم، بلکه مهم این است که زندگی از ما چه انتظاری دارد.
وقتی انسان در می یابد که سرنوشت با رنج کشیدن گره خورده است، باید تحمل رنج را به عنوان یک وظیفه بپذیرد، حتی اگر در این راه تنها باشد، سرنوشت او بسته به روشی است که او رنج های خود را متحمل می شود.
زمانی که شما معمای رنج را درک کردید، باید از کاهش دادن شکنجه های اردوگاه با نادیده گرفتن آن ها یا ایجاد توهمات خوش بینانه و الکی خودداری کنید. شما باید به فرصت های پنهان درون رنج ها نگاه کنید و از آن ها استفاده کنید، به قول ریلکه شاعر آلمانی « رنج زیادی باقی مانده است که برای رسیدن به موفقیت باید آن را پشت سر گذاشت »
و این جمله (شعر انگلیسی) که چقدر زیباست؛ هیچ قدرتی بر روی زمین نمی تواند تجربه هایی را که داشتی از تو بگیرد.
و در مرحله دوم زندانی باید بکوشد تا معنایی برای زندگی خود پیدا کند (هیچ زندگی بی معنا نیست)
یک سوالی از دکتر می پرسند در خصوص زندانیانی که نگهبان بودن (کاپو) و رفتارهای خشن داشتن! ایشون با شرح چند خاطره بیان می کنند که گاها نگهبانانی که خودشون زندانی بودن( کاپو) رفتار های سادیسمی داشتند و دیگر زندانیان رو اذیت می کردن و ماموران اس.اس گاها دارو می خریدن و مهربان بودن… و بر همین اساس نمی شد که گفت کدوم دسته خوب هستن و کدوم یک بد… با همین استدلال بیان می کنن که انسان ها به دو دسته شرافتمند و بی شرافت (ذات خیر و شر) تقسیم بندی می شوند… در واقع تاثیرات زندگی در اردوگاه کار اجباری یا حتی شرایط سخت زندگی، به روح انسان رسوخ می کرد و اصل روح انسان را آشکار می ساخت…
مرحله سوم واکنش های ذهنی یک زندانی پس از آزادی
لحظه نخست آزادی! اگرچه پایان رنج ها و دردهاست اما زندانی در واقع توانایی درک و احساس رضایت را از دست داده و باید به آرامی آن را دوباره یاد بگیرد…( مبحث زوال شخصیت در روان شناختی)
اینکه بعد از رهایی از رنج در ابتدا انسان زیاده گو میشه و با همه هم کلام میشه هم برای منی که درونگرا بودم و الان رفتارهای برونگرایی نشون میدم جالب بود.
یکی از سوالاتی که برای همه ما قطعا به وجود اومده، نحوه رفتار نگهبانان زندان با زندانیان است که دکتر فرانکل به چند نکته کلی در این خصوص اشاره می کنند:
برخی از نگهبانان مبتلا به سادیسم بودن، احساسات نگهبانان بدلیل سال های زیادی که شاهد شکنجه های وحشیانه بودند، ازبین رفته بود.
با این وجود برخی از سربازان بودند که در کارشان سخت گیر اما به زندانیان رحم می کردند.
براین اساس دکتر فرانکل نتیجه می گیرند که هیچ وقت نمی توان بیان کرد که نگهبانان بد یا خوب بودن، و این تفاوت رفتار در بین اونها به وضوح دیده میشد، از طرفی ایشون انسان ها رو به دو دسته کلی “انسان های شرافتمند” و “انسان های بی شرافت” تقسیم می کنند. (ذات خیر و شر)
موضوع مهمی که در مرحله سوم برای زندانی یا انسان در رنج رخ میده و باید به آرامی اون رو بازیابی کنه، توانایی درک محیط و احساس رضایت هستش.(از نظر روان شناختی اون رو زوال شخصیت می نامند)
از طرفی جسم خیلی سریع تر و بهتر بهبود پیدا می کنه و در همون روزهای اولیه این تغییر قابل مشاهده هست اما نکته ای که باید به اون توجه کنید احساسات ناگهانی هستش که بدلیل سرکوب شدن به یکباره آزاد میشن.
و در نهایت با جمله ای مواجه میشیم که از دوران کودکی شاید قبل تر در ذهن من حک شده بود. زندانیانی که آزاد شدن بدلیل تجربه های تلخی که داشتند متحمل تغییرات روحی شدن که به جای مظلوم بودن ظالم بودن رو انتخاب کردن. این جمله رو ببرید تو زندگی شخصی تون و شاید رابطه هاتون با افراد!! بعد از یک شکست عاطفی چطور رفتار کردید؟ به کنج خلوت رفتید و سعی کردید در خلوت خودتون سوگواری کنید؟ با تعارضات درونی تون بجنگید و به راه حل برسید؟ به خودشناسی برسید؟ به مفهوم و هدف زندگی برسید؟ یا مثل خیلی ها ظالم شدین و عواطف و احساسات بقیه براتون بی ارزش شد؟
امیدوارم که مفید باشه براتون و از خوندنش لذت برده باشید…
دیدگاهتان را بنویسید